یه روز جمعه میرسه که تو میای...
تو خیابونا، ایستگاه صلواتی میزارن
شهرا چراغونی میشه
بعد یکی ازم میپرسه :چی شده؟ قضیه چیه؟
اونوقت میگم :مگه خبر نداری؟ به این پارچه نگاه کن چی نوشته؟!
مهدی آمد...
ارسال نظر برای این مطلب
درباره ما
بـگـذار دلـت یـاد کـنـد از مـحـنـی از کـنـج خرابه و غـمِ دلـشـکـنـی افطار کـه شـد رقیه را یـاد کـن و بـا گریـه بـگو: مَن الذی أیتمَنی؟
اطلاعات کاربری
لینک دوستان
آرشیو
آمار سایت